برگردیم به کلاس اول دبیرستان
به کلاس ادبیاتی که هیچکی بخاطر ترس از غیبت و احضار اولیا سر کلاس نمی امد
کلاسی که همه به عشق سرباز معلمی میومدن که اولین کلاس درسش بود
اون روز اقای ابطحی گفته بود در مورد پدر یه متن بنویسید
اسم بچه ها رو میخوند و بچه ها میومدن جلوی کلاس مطلبشون رو میخوندن
استاد گفت : غفور ملکی
کنار دست من نشسته بود
دفترشو برداشت و رفت پای تخته
پدر
پدر من در شرکت تولید دارو کار میکنه
شبا که خسته از سر کار میاد خونه
منوبقل مکنه
نازم میکنه
از درسو مدرسم میپرسه
از نمرهام
از دعوای دیروز حیاط
از زنگ ریاضی که جیم زدم
از نمره 8 کارنامم
از برنده شدن تو مسابقه دو مدرسه
از پیرهن قشنگی که مامان برام گرفته
از دستای ترک خورده مامان
از داد و بیداد های صاحب خونه
از شب بیدارهای مامان
از
از
از خیلی چیزا میپرسه
اما
همیشه اون میپرسه
این دفعه من میخوام بپرسم
بپرسم
چرا شب عید پیشمون نیستی
چرا تو جلسه اولیا و مربیان تنها تو غایبی
چرا دیگه قبل از خواب به مسواک زدنم گیر نمیدی
چرا دیگه لباسات تو جا لباسی نیست
چرا مامان کنار عکست یه رمان سیاه زده
چرا برای دیدنت باید بریم بهشت زهرا
چرا اینقدر دور رفتی
اخه بهشت زهرا هم جا بود
که رفتی
چرا رفتی
اقای ابطحی اشکاشو پاک کرد
گفت دفترتو بیار بهت نمره بدم
غفور دفترو از جلوی صورت خیسش
برداشت و رو میز معلم گذاشت
اقای ابطحی هم یه امضا زد و یه نمره داد
وقتی غفور سر جاش نشست
من دیدم اقای ابطحی زیر برگه سفیدی رو امضا کرده بود
و نوشته بود
20